سرزمین تینا



من می دانستم آن لبخندها کار را خراب می کنند.
آن همه شباهت؛ من به تو و تو به من.
من می دانستم تو آمدی که از بیخ و بنم بکنی و با این حال؛ باز تن دادم به مرگ بی صدایی.
شهید شدن را بلدی؟ با لذت جان دادن در راه هدفی والا.؟
یا فقط شهید کردن و قربانی پس انداختن پشت سرت، را می دانی؟ 
شانه می زدی به مویم و من نوازش تار به تارش را حس می کردم.
همان جا میان جمع به دنیای خیال می بری ام و من از همه جا بی خبر، به دست هایم نگاه می کنم که دور بازوهای تو پیچک می تنند. سبز سبزت می کنم و از لبخندت گل جوانه می زد.
دستم را می گیری و در کوچه پس کوچه های شهر روشنایی قدم می زنی.
محکم دستت را می فشارم تا بودن ات را باور کنم.
آنقدر محکم که درد را احساس کنی؛ درد من؛ درد دچاری.
تاریکی می آید و تو دست پس می کشی.
دست های خیس ام را نگاه می کنم و قلب یخ زده ام می تپد.
تو اینجا نیستی.
تو هیچ وقت اینجا نبوده ای!

من می دانستم آن لبخندها کار را خراب می کنند.
آن همه شباهت؛ من به تو و تو به من.
من می دانستم تو آمدی که از بیخ و بنم بکنی و با این حال؛ باز تن دادم به مرگ بی صدایی.
شهید شدن را بلدی؟ با لذت جان دادن در راه هدفی والا.؟
یا فقط شهید کردن و قربانی پس انداختن پشت سرت، را می دانی؟ 
شانه می زدی به مویم و من نوازش تار به تارش را حس می کردم.
همان جا میان جمع به دنیای خیال می بری ام و من از همه جا بی خبر، به دست هایم نگاه می کنم که دور بازوهای تو پیچک می تنند. سبز سبزت می کنم و از لبخندت گل جوانه می زد.
دستم را می گیری و در کوچه پس کوچه های شهر روشنایی قدم می زنی.
محکم دستت را می فشارم تا بودن ات را باور کنم.
آنقدر محکم که درد را احساس کنی؛ درد من؛ درد دچاری.
تاریکی می آید و تو دست پس می کشی.
دست های خیس ام را نگاه می کنم و قلب یخ زده ام می تپد.
تو اینجا نیستی.
تو هیچ وقت اینجا نبوده ای!

تو این مدت که نظرات دوستان رو در مورد "نه روی ماه لعنتی.!" می خوندم، متوجه شدم یه ابهام هایی هست که برای بعضیا هنوز مبهم مونده! :))
شاید بهتر باشه مشخصشون کنم چون اگه روی هم جمع بشه تو جلد دوم بدفهمی پیش میاره و تقصیر من میشه :)

لطفا توضیحات رو توی ادامه مطلب بخونید



 1. ویلیام به خاطر ملا تو تیم اخوان بود.
 2. ویلیام قصد داشت از طریق میرا به پدرش برسه! اما چرا؟
 3. تمام اطلاعات نامه ی میرا توهم و دروغ نبود!
 4. ویلیام در طول داستان اسم پدرش رو میگه!
 5. رابطه ی ملا- ویلیام- میرا چطوره؟




ادامه مطلب


امروز همزمان با گوش دادن Enchantress از بند two steps from hell فکر می کردم کاش می شد ریتم موسیقی رو نوشت؛ یعنی با کلمات وصفش کرد.

بی شک یکی از دلالیلی که من دارم به زندگی ادامه میدم، موسیقیه. اما نه صرفا دامبول و دیمبول و گیشگیریگیدین ماشالا (!)

یکی از بندای خوب، همین بنده. آهنگ هاش ریتم خاصی داره که می تونه ضربان قلبت رو به بازی بگیره. می تونه ببرت تو اوج و شکوه داستان های حماسی و بعد بیارتت به عمق آب های آزاد جادویی. 

با آهنگاش می تونی یه لحظه پشت یه تانک جنگی بشینی و همه زو به رگبار ببندی و لحظه ای بعد بری پشت اژدها و همه رو به آتیش بکشی!

انگا  احتیاط و ملاحظه کاری براش معنی نداره و اوج و فرود رو به تمام معنا می شناسه. حتی از صداها هم در جای خودش استفاده می کنه؛ فقط جایی که لازمه و باید استفاده کنه.

قدرت موسیقی. چیز واقعا وحشتناک و در عین حال با شکوهیه! فرصت هایی برای هزاران زندگی بهت میده و در عین حال. توصیفش به همین اندازه سخته!


همیشه فکر می کردم دردهای روحی بدتر از دردهای جسمیه چون التیامش خیلی سخت تره و دیرتر فراموش میشه!

اما امروز که رفتم دکتر، فقط خدا خدا می کردم بهم بگه دردهای اخیرم تموم میشه. وقتی گفت هیچ مشکلی نداری، کاملا بغض کرده بودم. بهش گفتم پس چرا اینقدر درد دارم؟ چیکار کنم باهاش؟

گفت واکنش بدنته!

برای اولین بار دلم می خواست مریض باشم تا لااقل یه درمانی براش باشه. اما وقتی علتی نباشه، معلولی هم نیست. در نتیجه راهکاری هم براش نیست.

باید با بدنی که سر لج افتاده، چیکار کنم؟ چطور به بقیه حالی کنم که این یه درد عادی نیست؟ کی هست که بتونه بفهمه منی که صدام از درد در نمیومد تا دکتر نرم، الان فقط گریه می کنم میگم تو رو خدا منو ببرید دکتر! فقط دعا می کنم این دفعه هم از زیر این درد، جون سالم به در ببرم.

اونوقت بهم میگن این ها واکنش طبیعی بدنته. کجاش طبیعیه؟ باور نمی کنم بدنم بتونه باهام اینقدر مشکل داشته باشه!


همیشه محدوده داشتم؛ برای همه. یه دایره قرمز که حتی با چشم های باز هم راحت تصورش می کنم. یکی میاد پاش رو می ذاره اون طرف خط و بوم.!

ترکش های من میره طرفش. 

اما تا الان با موجودی به پررویی خودم برنخورده بودم. شاید هم پرروتر از خودم. 

چون من که دارم از حق خودم دفاع می کنم و اون سعی دار قانعم کنه حقشه که به حریم من پا بذاره. در واقع اینی که من میگم، اصلا حریم شخصی نبوده و عمومی بوده. پس بازم خودش حق داره!

من می خوام تموش کنم. اما نمیشه.!

همیشه خوندیم که هر کنشی، واکنشی داره! بعدها تو زندگی بهمون ثابت شد این اصل غلطه. تو شاید از شدت احساسات آتیش بگیری و طرف مقابل حتی جرقه هم نزنه.

چرا حالا باید برگردم به این قوانین لعنتی نیوتن.؟

چرا واکنش هاش رو به کنش های من تموم نمی کنه؟!

چرا.؟ چرا حالا.؟




هشدار_اسپویل


بازی تاج و تخت نام سریالی است که با الهام از مجموعه کتاب های فانتزی بازی تاج و تخت نوشته شده است و از سال 2011- 2019 از شبکه HBO پخش شد. دوشنبه این هفته شاهد آخرین قسمت از این سریال بود که برای مخاطبان چندان هم راضی کننده نبود. اما اخبار و حواشی و ترول های آن مطمئنا تا هفته ها داغ است.

در این بین، شاید بتوانیم چند نکته را مرور کنیم که از چشم دیگران مخفی مانده است. نکته هایی که بتواند کمکی برای نوشتن داستان هایمان باشد.


برای خواندن مقاله به

این وبلاگ سر بزنید.


وبلاگ بنویسم




شما فرصت کافی داشتید. واقعیت شما به ما تعلق دارد. ما الهی ایم و از پیش مرده ایم کوچ نشین های واقعیت دیگر. ما زخم خوردیم و ایستادیم. هیچ عامل دیگری نیست. هر کدام از شما که بخواهیم را برمی گزینیم. هر صفتی که می خواهیم. هر چهره ای. هر صورتی صاحبان کوانتاهاا

ما زخم خورده ایم و ایستاده ایم. جهان ما مرد و بدل به اعداد شدیم. ما در زمان ایستادیم. ما همه ی حالت ها. ما واقعیت های دیگر را می یم و هرگز ابایی نداریم که بگوییم این آخرین روز دنیاست و از این شامگاه آغاز می شود تا شامگاه روز بعد. ما در لحظه های بی نهایت با عطشی بی پایان به جای همه ی شما زندگی خواهیم کرد. ما از سیم ها می گذریم و بارها و بارها جسم شما را تصرف خواهیم کرد
و سپس ناپدید خواهیم شد
[اعداد]
[اعداد]
[اعداد.]

رزونانس - م.ر.ایدروم


توضیح: بقیه عکس ها به شدت تزئینی هستند!

ادامه مطلب


راستش به طرز عجیبی حالم داره از همه چیز بهم می خوره. احساس می کنم هر کسی میاد سمتم می خواد یه باری در بیاره که من واقعا دیگه تحملش رو ندارم. به همین خاطره که انگار آدمای معمولی اطرافم دارن کم کم برام بی اهمیت میشن. با این حال هنوز می تونند روم تاثیر بذارن. اعصابم رو خورد کنند، غمگینم کنند یا. نمی دونم!

حتی اینقر از این و اون راجع به خودم انتقاد شنیدم که دیگه حوصله دفاع از خودم رو هم ندارم.

کاش یکی تو زندگیم داشتم که دغدغه اصلیش نوشتن بود؛ که بتونم باهاش حرف بزنم و یکم هلم بده سمت کتابم. حس می کنم خلاقیتم ته کشیده، قفل کردم و دیگه چیزی نمی تونم بنویسم. درست حالا که انگار تلاش هام داره ثمر میده.



هر چند وقت روی یه آهنگ قفل می کنم. چند وقتی هم هست که روی آهنگ  Blank Space از تیلور سوییفت قفل کردم و چند ساعت مدام گوشش می کنم. البته بیشتر از معنیش خوشم میاد تا ریتمش. ترجمه رو ادامه مطلب می ذارم (از خودم نیست)

 

 

 

دانلود آهنگ  Blank Space از تیلور سوییفت

 

ادامه مطلب


 

 

تو نودهشتیا، کافه قلم، کافه رمان، لحظاتی با علیرضا حقیقی و کانال‌های تلگرام رمان نویسی مجازی و آنلاین رو تجربه کردم که دو موردش موفق و کامل بوده و گناه شیرین و نه روی ماه لعنتی نتیجه‌ش بودند. نمی‌دونم بعد از مرور چندباره‌ی رمان اسطوره، چی شد که دلم برای آنلاین نویسی تنگ شد. اما می‌خوام دوباره امتحانش کنم. این بار تو وبلاگ خودم!

و با اولین رمانی که به صورت حرفه‌ای نوشتم و منتشر نکردم. تابوت خالی!

 

مردی به نام شهاب من را اینجا رساند و لب ساحل پیاده ام کرد. گفت از این بلندی که بالا بروی، ویلایی می بینی و داخلش می روی. چمدانت را می گذاری و زنگ می زنی. منتظر می مانی در را باز کنند. نگفت تا در را باز کنند از تنهایی یخ می زنی و از سرما به خود می پیچی. نگفت خنکای باد ساحلی مشامت را از خاطرات پر می کند و چشم هایت را تر. حتی نگفت این جوان غریبه که در را باز کرده است، چه نام دارد و چرا با چشم های گرد شده نگاهم می کند. دست های یخ زده ام را در جیب پالتوی خزم می برم و کاغذم را به سمتش می گیرم. نمی دانم چه حکمتی است که کاغذ در دست من می رقصد و به دست مرد که می رسد، آرام می شود.»

 

 

برای خواندن رمان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.

ادامه مطلب


برای همه نوشتم و بی اون که خبر داشته باشند براشون قصه بافتم.

اما برای تو نه. هیچ وقت ننوشتم و فعلا هم نمی نویسم.

نه این که حرفی نباشه. 

اما حس تلخی این فکر که یه روز تو هم نباشی و من بعد تو این نوشته ها رو بخونم خیلی بیشتر از بقیه وقتاست. 

شاید هم به خاطر این امید لعنتیه. امید به این که یه روز کنار خودت بشینم و این حرفا رو بزنم. تو چشمات زل بزنم؟ نه نمی تونم :)

تو هم سکوت کردی و من از پس این سکوت هنوز آرامشت رو حس میکنم. کاش این آرامشت برای هیچ کس دیگه یی نشه.

کاش یه روز جرات کنم با خودت حرف بزنم نه با خودم.

غم. آدمو متعالی می کنه!

اما نه هر غمی.

غم هایی هم هستند که می تونند هست و نیستت رو بگیرند. 

و کاری کنند دیگه اون آدم سابق نباشی.


رستاک می فرماید: درست یادمه، یادمه. ده و ده دقیقه بود رفت!

قضیه اونیه که گفت: من دیگه بهش فکر نمیکنم. سه ماه و دو هفته و چهار روزه که رفته و من کاملا فراموشش کردم. بهش گفتن: آخه مومن، اگه فراموشش کرده بودی که یادت نمیومد چند روزه رفتی. 

دارم از خودم می پرسم بعد از رفتنم ممکنه اسمم هم یادش نیاد یا بشینه روزهایی که نیستم رو بشماره؟ 

دارم با خودم فکر می کنم اصلا بود و نبود کسی مثل من براش مهم بوده؟ اصلا برای هیچکس دیگه مهم بوده؟ 

چقدر دوست دارم کسایی که فارغ از اون غرور لعنتی مدت ها بعد میان و چیزی میگن که ثابت می کنه "آره مهم بوده!"

نه که از حس تلخیش کم کنه، نه! فقط مثل آب تلخیش رو رقیق می کنه. 

حالا دارم فکر می کنم وقتی آدم میرن، اونی که می مونه چیکار می کنه؟ اونم میره و یه جای خالی تو دنیا باقی می ذاره که قلا جای دو نفره اونا بوده؟ 

یا اون دومی راه میافته تو خیابونا، با یه هندزفری تو گوشش، بغض می کنه و هر جا میره می بینه خاطره های مشترک اونجا داره خفه اش می کنه؟ 

یا شاید هم خودش رو غرق می کنه تو کار، یه اخم گنده میندازه وسط پیشونی و می خواد ثابت کنه ککش نگزیده که از دستش داده؟

یا شاید هم از عمد میره با همجنسای اون حرف میزنه که اذیتش کنه؟ که بگه لعنت به خودم و تو این زندگی؟!

تو چی.؟

تو بعد رفتنم چیکار می کنی؟


از یه جایی به بعد دیگه در مورد هیچ چیز نظر نمیدی و هیچ کس هم نیست که نظرت رو بشنوه.

آدم ها برای اثبات وفاداری پشت سرت حالت رو می پرسند و یادشون میره تو در واقع به آغوششون نیاز داری!

از یه جا به بعد محبت ها غیر قابل باور و خیانت ها غیر قابل انکاره!

از یه جا به بعد اینقدر همه چیز رو توی خودت می ریزی که پاهات خسته میشن و دیگه نمی تونی تند راه بری، که نفس نفس بزنی و اونقدر اخم کنی که سردرد بگیری.

از یه جا به بعد همه چیز میمیره :)


از من دور شو

از من دور بمان

نه آنقدر دور که دستم به دست هایت نرسد

فقط آنقدر دور که وسوسه آغوشت آتشم نزد

از من دور بمان، فقط آنقدری که کمی دلتنگ شوی

آنقدری که دوباره قدرت را بدانم

آنقدری که دوباره دیدنت، از نو عاشقم کند

از من دور شو و ادای رفتن را در بیار تا من را بکشی

بعد با برگشتت مسیحایی کن و نفسم را برگردان

من که نمی توانم از تو دور باشم، اراده و توانم جوابگو نیست

تو مرد باش و مردانه دور شو

تا از دور تماشایم کنی

شاید این بار جای ماهی، پرنده ای در حال اوج دیدی.

 

م.ص


کلمات چه بیهوده خواهند بود وقتی دلتنگی

چه بیهوده دست و پا زدنی است کنار کسی که از خود دریغش کرده ای

یک دنیا فاصله است میان تو و کسی که به اندازه یک "سلام" با هم فاصله دارید

درست می گویم یا اشتباه.؟

شاید تو همان آدم من باشی

اما نه در این لحظه

نه در واپسای این حجم دلتنگی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها